این همه نیزه چرا دوروبرت افتاده..

رفتی و لرزه به جان پدرت افتاده
از نفس؛ خواهر من پشت سرت افتاده

همه ی دشت پر از عطر پیمبر شده است
هر طرف تکه ای از بال و پرت افتاده

این فزع کردن من دست خودم نیست علی
چشمم آخر به تن مختصرت افتاده

یک نفر بیش نبودی که به میدان رفتی
این همه نیزه چرا دور و برت افتاده

نفسی تازه کن و باز دلم را خوش کن
روی جسمت پدر محتضرت افتاده

کوچه ای باز نمودند که راحت بزنند
بین لشگر علم و هم سپرت افتاده

قدری آهسته بگویید به ام لیلا
خنجر و تیغ به جان پسرت افتاده

احسان محسنی فر
دیدگاه ها (۲)

علمدار نیامد..

#بصیرت

عاشقی دردسری بود، نمیدانستیم..

پویش عزاداری خالصانه، رعایت مؤمنانه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط